آرتینآرتین، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات آرتین

من آرتین در 10 بهمن در روز جشن باستانی سده بدنیا آمدم حالا ما یک خانواده سه نفری خوشبخت هستیم

اولین محرم

من 3روز که 10 ماهه شدم وزنم 8600 گرم قدم 73 سانتیمتر مامانی خوشحال فعلا چون رشد من خوب بود تو این ماه بابای برام لباس عرب خریده و کلی ازمن عگس گرفت امروز قرار بریم شهرمون اخه هم خانواده مامانی هم بابای نذر دارن من میخوام برای اولین بار تو مراسم عزاداری شرکت کنم اگه هوا خیلی سرد نباشه راستی دیگه میتونم چهار دست پا راه برم دست میزنم  وقتی اهنگ پخش میشه دست میزنم کلی ذوق میکنم میتونم از تخت بگیرم بالا برم کلید کامپیوتر روشن کنم انگشتم می کنم تو پریز برق و داد مامانی بلند میشه حسابی شیطون شدم من میتونم بستنیم بخورم قرار مامانی برام بخره        ...
13 آذر 1390

9ماهگی

من 4 روز قبل 9 ماهه شدم وزنم 8100  قدم 72 دور سرم 45 بلاخره مامانی ماهم خوشحال شد چون وزنم بهتر از قبل شده قرار عصر بریم شهرمون اخه بابای کار داره و قرار برای من کاپشن بخرن اخه هوا سرد شده خاله جونم درسش تموم شده قرار زود برگردن ایران مامانی به من میگه گل پسرم توم خوب درس بخون باعث افتخار من و بابای بشی راستی توی این ماه سینه خیز میرم مثل تو سربازی تا خودم به هرچی میخوام برسونم ...
13 آبان 1390

سفر شمال

سلام من مامانی بابای رفته بودیم شمال تازه برگشتیم من دریا برای اولین بار دیدم خیلی قشنگ بود بزرگ برنگ ابی مامانی من برد کنار دریا دست پاهام با اب زد خیلی مزه داد.راستی ماهیم خوردم خوشمزه بود ما سمت مازندران رفتیم بابای تو محمود اباد ویلا گرفته بود ولی از شهر امل  نوشهر چالوسم دیدن کردیم 2تا جنگل قشنگم رفتیم خلاصه کلی خوش گذشت          ...
2 آبان 1390

8 ماهگی

10 روز از شروع مدارس گذشته من مامانی تو خونه نشستیم مامانی از دوران  مدرسه دانشگاه میگه. منم دوست دارم بزرگ بشم برم مدرسه درس بخونم مثل بابای مامانی کلی باسواد بشم مامانی تو خونه وزن قدم خودش گرفت فکرکنم خیلی خوب نیست چون  ناراحت شد. من تنها خودم میشینم روی چهار دست پام خودم نگه میدارم. حالا دیگه غذا میخورم سوپ مرغ خورشت قیمه دوست دارم اما کم مامانی انتظار دار من مثل ادم بزرگ بخورم  من که نمی تونم زیاد بخورم من نمازم میخونم باورت میشه         ...
10 مهر 1390

عروسی خاله ساحل

امروز 8 شهریور چون فردا عید فطر همه جا تعطیل توی این ماه من وزنم خیلی کم اضافه شد اخه من غذا  نمیخورم اصلا دوست ندارم مامانی من برد پیش دکتر اونم برام قطره نوشت یک سری ازمایش که دلیل کم وزنی من بدونه مامانی عصبانی اومد خونه وشروع کرد برای من غذا شیر درست کردن منم که اصلا اشتها ندارم شروع کردم به گریه تا مامانی خسته شد شیشه کنار گذاشت خیلی عصبای شد فکر کنم یک نقشه های تو سرش وای من برم بخوابم  راستی عروسی خاله ساحل 14 شهریور قرار بریم       ...
17 شهريور 1390

واکسن 6 ماهگی

امروز 10 مرداد من 6 ماهه شدم روز تولد مامانیم هست خانواده بابای اینجا بودن دیروز رفتن  حالا قرار تا باز بریم درمانگاه برای واکسن خسته شدم خدایا چقدر باید واکسن بزنم.خانوم پرستار 2 تا امپول زد به 2تا پاهام و قطره چکوند توی دهنم وتوصیه کرد تبش کنترل کنین و وزن قد اندازه گرفت  وزنم 7کیلو قدم 68.5 دور سرم43راستی 2 هفته است که دندون دراوردم مامانی ازشون عگس گرفته تا بزرگ شدم نشونم بده راستی من میتونم بوس کنم مامانی بوس میکنم لپاش خیس میکنم   راستی فردا اولین روز ماه رمضان امسال منم سر سفره افطار  هستم             ...
10 مرداد 1390

واکسن 4 ماهگی

ما خونه مامان بزرگ هستیم پای بابای گچ گرفتن 3 هفته بابای تو مرخصی قرار باز واکسن بزنم کی این واکسن تموم میشه رفتیم با مامانی درمانگاه حکیم  و واکسن زدیم بازم من جیغ کشیدم  وقتی رفتیم خونه پاهام درد میکرد تب خیلی زیاد داشتم چند بار دکتر رفتیم فایده نداشت همه ا اش من گریه میکردم تا اینکه 5 صبح بازم رفتیم دکتر اینبار بهتر شدم یکم خوابیدم . پای بابای از تو گچ باز کردن قرار برگردیم خونمون بازم رفتم رو ترازو وزنم 6200گرم قدم 64 سانتیمتر دور سرم 41سانتیمتر       ...
17 خرداد 1390

خرید سیسمونی

امروز بابای مامانی رفتن تا برای من خرید کنن کلی لباس اسبابازی تخت کمد ..............وکلی چیزای دیگه خریدن که من نمیدونم چی هستن همه  به رنگ ابی خریدن بعد وقتی اومدن خونه  اتاقم درست کردن خیلی خوشگل شد مرسی بابای مرسی مامانی  ................................................                 ...
11 آذر 1389